نقد انیمیشن Soul
انیمیشن Soul مطرح کننده ي دو تا از
بزرگترین دغدغه هاي بشره: 1- روبهرو شدن با مرگ 2-
معناي زندگی
Soul این سوال رو مطرح میکنه که آیا زندگی کردن و
معناي زندگی، مترادف با رسیدن به قله ي موفقیت و
اهدافه؟ آیا براي اینکه احساس خوشبختی بکنیم فقط باید
به موفقیتهاي بزرگ دست پیدا کنیم؟ در غیر اینصورت
آدمی بدبخت با زندگیاي فاقد معنا هستیم؟
جو گاردنر وقتی با تصاویر لحظه هاي پررنگ زندگیش
روبه رو میشه، زندگیش رو فاقد معنا توصیف میکنه چون
در این تصاویر، رسیدن به آرزوي بزرگش وجود نداره.
جو توانایی روبه رو شدن با مرگ رو نداره چون فکر میکنه
هنوز زندگی نکرده و فقط تمام زندگیش منتظر شروع
شدن زندگی بوده. او زندگی کردن و لذت بردن از زندگی
رو منوط به رسیدن به رویاي نوازندگی در یک گروه جاز
حرفهاي کرده و نوازندگی رو هدف زندگیش میدونه و در
جایی میگه من به دنیا آمدم تا نوازنده بشم و هدفی از پیش تعیین شده براي زندگیش قائله که او توانسته این هدف رو
کشف کنه، پس تا وقتی به هدفش نرسیده نباید بمیره. او
با اینکه موسیقی مورد علاقه اش رو تدریس میکنه و اتفاقا
معلم خوبی هم هست، معلمی رو به شکل شغلی موقت
میبینه .
در مقابل جو ،22 هستش که علاقه اي به زمین آمدن نداره
و میگه من همه چیز رو در مورد زمین میدونم و شاید
درست هم میگه ولی احساس کردن با دانستن متفاوته. در
جایی که او قرار داره امکان احساس کردن زندگی حتی در حد لذات ساده اي مثل احساس طعم و بوي یک غذا و یا
لمس شدن وجود نداره، با این حال او ترجیح میده به
روتین زندگی روحوارش ادامه بده. تمام کسانی که قبلا
سعی کردن راهنماي او براي بدست آوردن مجوزش براي
سفر به زمین باشن، همگی آدمهایی مشهور در تاریخ و یا
موفق در شغلشون محسوب میشدن. ولی آشنا شدن با جو
باعث میشه 22 براي اولین بار به این فکر بیوفته که کسی
که در زندگیش آدم معمولی اي بوده و هیچ موفقیت خاصی
هم نداشته، چرا انقدر اصرار داره به زندگی برگرده؟ در این بین Soul به خوبی نشان داده که انسان موجودیه
که هم تحت تأثیر وراثت و ژنتیک است و هم تحت تأثیر
محیطی که در آن قرار میگیره. همه ي ما وقتی به دنیا
میاییم شخصیتی منحصربه فرد داریم و از همان ابتداي
تولد، هر نوزادي با نوزاد دیگه متفاوته. هر کدام از ما
مجموعه اي از استعدادها و ویژگیها هستیم که برخی از
آنها اگر محیط مناسب باشه میتونن شکوفا بشن. مثلا اگر
جو یک سیاهپوست ساکن نیویورك نبود که پدرش به
موسیقی جاز علاقه داشت، شاید هیچ وقت سراغ این سبک از موسیقی نمیرفت و متوجه نمیشد که استعداد خوبی
براي نوازندگی پیانو در این سبک داره. در واقع هدف از
پیش تعیین شده اي براي او وجود نداشته. او استعدادي رو
داشته که محیط مناسب باعث شکوفا شدن آن شده.
وقتی جو در کالبد گربه میره، با وجود اینکه آگاهه که کی
هستش، اما اتوماتیک خصوصیات و رفتار یک گربه رو از
خودش نشان میده. شاید این اشاره ي طنزآمیزي باشه براي
نشان دادن همین موضوع که یک سري از خصوصیات، محدودیتها، تواناییها، کارها و رفتارهاي ما حاصل ژنها
و محیطمون هستن و نه انتخابهاي آگاهانه ي ما.
شکوفا کردن این استعدادها و تبدیل شدنشون به
علاقه منديهاي ما، باعث میشه وقتی به انجام کار مورد
علاقمون مشغولیم، در لحظه ي حال غرق بشیم و لذت در
لحظه زیستن رو تجربه کنیم. ولی این استعدادهاي شکوفا
شده حتی وقتی در بالاترین سطوح موفقیت قرار میگیرن،
قرار نیست معنا و هدف زندگی ما باشن، بلکه فقط وسیله اي
میتونن باشن براي کمک به معنا بخشیدن به زندگی ما و براي بردن لذت بیشتر از لحظات زندگی. در واقع هدف و
معناي از پیش تعیین شده اي براي زندگی هیچ کدام از ما
وجود نداره و این خود ما هستیم که باید براي زندگیمان
معنایی خلق کنیم.
میبینیم کسانی که به طور افراطی در کاري غرق شدن ،
تبدیل به هیولاهاي سیاه با یک زندگی تکراري و تک بعدي
میشن. این “کار” لزوما شغل نیست، مونویند میگه که او
هم قبلا یک هیولاي سیاه بوده چون در بازي تتریس غرق
شده بوده. مونویند سمبل آدمیه که براش موفقیتهاي بزرگ شغلی و موقعیتهاي بالاي اجتماعی مساوي با
خوشبختی نیست. او یک شغل کاملا پیش پا افتاده با یک
رییس شدیدا بداخلاق داره ولی نه تنها از کار و زندگیش
لذت میبره و در زمان حال غرقه، بلکه تلاش میکنه به بقیه
هم براي لذت بردن از زندگی کمک کنه.
وجود این طرز فکر که خوشبختی مساوي با موفقیته طرز
فکر صدمه زننده اي میتونه باشه. چون باعث میشه شخص
تا قبل از رسیدن به قله موفقیت مورد نظرش، احساس
خوشبتی نکنه و نتونه از مسیر لذت ببره و بعد از رسیدن بهش هم دچار بی معنایی و پوچی در زندگی بشه. مثل جو
که وقتی تونست بالاخره به عنوان یک نوازنده حرفه اي روي
سن پیانو بزنه، پرسید: “خب حالا قراره بعدش چی بشه؟”
و انگار انتظار داشت بعد از اجرا روي سن اتفاق عجیبی در
زندگیش بیوفته. او سالها منتظر رسیدن این لحظه در
زندگیش بود تا او بتونه زندگیش رو شروع کنه و از این
نکته غافل بود که تمام روزهایی که او فقط به جاز فکر
میکرده و در انتظار این لحظه بوده و تمام روزهایی که در
روزمرگی هاي زندگی غرق بوده، همانها زندگیش بوده که گذشته و او رو به میانسالی رسانده. او بعد از این لحظه
است که متوجه میشه معناي زندگی در به دست آوردن
موفقیتهاي بزرگ نیست بلکه در احساس کردن زندگی،
لذت بردن از اتفاقات روزمره و توجه و برقراري ارتباط با
محیط اطراف، حتی اتفاقات خیلی کوچک مثل سوار مترو
شدن، قدم زدن، گپ زدن با آرایشگر، خوردن آبنبات و نگاه
کردن به افتادن برگهاي پاییزي از درختان و خارج شدن
از یک زندگی تک بعدیه (آرایشگر جو بهش میگه تو تا حالا
به جز جاز در مورد هیچ موضوع دیگه اي حرف نزدي).
جو بعد از درك این نکته که زندگیش تازه شروع نشده ،
بلکه سالهاست که داره زندگی میکنه و موفقیتها ،لذتها
و خوشیهاي زیادي رو هم تجربه کرده، قدرت پذیرش
مرگ رو پیدا میکنه. جو با دخالت شخصیتهاي جري به
زندگی برمیگرده و این بار فقط میخواد تک تک لحظه هایی
که بهش داده شده رو زندگی کنه . اما همه ي ما به اندازه ي
جو خوش شانس نیستیم که یکی برامون پارتی بازي کنه و
سر تري(حسابدار مرگ) رو به خاطر ما کلاه بگذاره و به ما
شانس دوباره براي برگشتن به زندگی بده و متاسفانه تري وظیفه شناسترین کارمند جهان هستی به شمار میره و تا
الان کسی نتونسته از زیر دستش فرار کنه و زنده بمونه.
پس بهتره قبل از اینکه تبدیل به یک عدد روي چرتکه ي
تري بشیم، تمام فرصتمون رو زندگی کنیم. به قول اروین
یالوم آنهایی که بیش از بقیه از مرگ میترسند، کسانی
هستند که با حجم زیادي از زندگی نزیسته به مرگ نزدیک
میشوند.
تحلیل انیمیشن soul، پانی قافافیان