تحلیل فیلم ژاکت | The Jacket
🠕 این بالا گوش کنید 🠕
یه فیلم کوچولو با بازیگرای خوب، حاوی یک پیام کوتاه، با عمقی به وصعت یک عمر. “رافائل ژینور دانو” میگوید: “ما دو بار زندگی میکنیم، زندگی دوم وقتی شروع میشود که میفهمیم فقط یک بار زندگی میکنیم.” این شاید تمام سخنی باشد که فیلم قرار است بگوید، تمام روایت ژاکت حوالی روز کریسمس اتفاق میافتد، این روز، روز تولد عیسی (ع) است. روز تولد دوبارهی جک. وقتی که برای اولین بار مرد و برای دفعهی دوم متولد شد. تولدی که با یک درک عمیق همراه بود. درکی در جهت بهزیستی و بهزیستن، نه فقط برای خودش، بلکه حتی برای بابک، برای جکی و مادرش، برای دکتر لورنسن و گویی برای کل دنیا. “چقدر زمان داری؟” این آخرین دیالوگ فیلم است اما سوال زیباتر را من میپرسم: “چقدر از زمان را دیگر نداری؟” زندگی اولت چقدر طول کشیده؟ با این زندگی چه کردی؟ بیدار شدی؟ یا هنوز بسته شده به همون ژاکت، زنجیر شده به تخت ناجور فلزی، توی کشوی تنگ و تاریک سردخونهی زندگی ات فقط زنده هستی و زندگی نمیکنی؟
کمی عمیقتر
ادامهی این متن در حال ویرایش است…