تحلیل فیلم اینسپشن
🠕 اینجا گوش کنید 🠕
فیلم “اینسپشن” یک فیلم فوقالعاده اثر “کریستوفر نولان” هست که سخنی ساده را به پیچیدهترین شکل ممکن بازتاب میدهد. درماندگی و تلاش برای رهایی از اسارت افکاری که در پایینترین لایه های ضمیر ناخوداگاه ذهن ما جا خشک کرده اند و درگیری دائمی ما با آنها موجب استیصال و درماندگی میشود. چیزی در پس ذهن که حتی شاید در هشیاری مطلق قادر به کشف و درک آن نباشیم. بنیان این فیلم گیر کردن است، سکانس به سکانش گیر کردن است، کاراکتر اصلی خارج از کشور گیر کرده است، همسرش نابود شد چون در باور غلطی که داشت گیر کرده بود. تیم کاشت ایده توی ضمیر ناخوداگاه سوژه گیر می کنند، مفهوم اینسپشن خودش یه نوع گیر می باشد که نمیشود به راحتی از آن آمد. پایان فیلم چه شد؟ آیا “دام کاب” بیدار شد؟ نشد؟ از ایسپشن بیرون آمد یا تمام اتفاقات انتهای فیلم را در خواب میدید؟ این فیلم اینقدر شاهگار است که بیننده هم در آن گیر کرده است.
در باب فیلم
این فیلم 825 میلیون دلار در گیشه فروش داشته است و همچنان در پلتفورمهای آنلاین دیده میشود. در کنار برنده ی جوایز زیادی هم شده است که از جمله ی آنان می توان به 4 اسکار و دو بفتا اشاره کرد که همگی در ضمینه ی صدا و تصویر هستند. نقدهای انجام شده به روی فیلم از همان ابتدا مثبت بوده و این فیلم در رتبه های بسیار بالایی در IMDB و rotten tomatoes قرار دارد. متاسفانه این نقد های خوب نولان را در فیلم های بعدی بیش از پیش به سمت علاقه ی شخصی اش یعنی بازی با زمان و شکست سیر خط داستانی پیش برد و فیلم های بعدی اش را مانند interstellar و خصوصا Tenet را نتنها از معنی تهی کرد بلکه از ریخت و قیافه هم انداخت. به نظر من “اینسپشن” آخرین فیلم خوب نولان تا به امروز به حساب می آید. این فیلم در ژانر اکشن هم مخاطب عام را راضی نگه داشت و هم مفاهیم عمیق و سخن اصلی خود را به زیبایی هرچه تمام تر به الیت بینندگانش رساند. فیلم های زیادی هستند که این ژانر سینمایی به بی محتوایی معروف کرده اند، فیلمای سطحی وقت تلف کن (یا شاید بهتر باشه بگویم وقت پر کن) ولی فیلم هایی مثل “اینسپشن” یا” ماتریکس” که در اپیزود قبلی تحلیل شد نشان داده اند که میشود هم به ژانر وفادار بود هم فیلم خوبی را به پرده ی سینما آورد. وقتی کانسپت، تبدیل به یه ایده ای خوب شود می تواند در قالب هر ژانتری حماسه آفرینی کند. درست کاری که “اینسپشن” به خوبی انجام داد.
عوامل تولید
به گفته ی “کریستوفر نولان” کار روی فیلمنامه ی “اینسپشن” 10 سال طول کشیده است، این ده سال زمان کافی برای خلق یک سناریوی بی نظیر را محیا کرده است. تعمق به روی یک ایده ی ناب که با یک سینماتوگرافی قدرتمند و یک صداگذاری محشر چشم و گوش هر بیننده ای را مجذوب می کند اما تظادی آشکار در لانگ شات ها و کلوزاپ های این فیلم به لحاظ کیفیت بصری وجود دارد که کمی توی ذوق می رند. از طرفی سکانس هایی که در آن ها جاذبه به چالش کشیده شده است، حس تعلیق را کاملا به بیننده منتقل می کند. نورپردازی ماهرانه در سکانس هایی که شخصیت اصلی حالات روحی خوبی را تجربه نمی کند باعث شده تا همزادپنداری بیشتری با “دام کاب” داشته باشیم. از طیف رنگ آبی در تدوین فیلم به گونه ای بهره برده شده که هر چی تیم عملیات به لایه های پایین تر ضمیر ناخوداگاه سفر می کنند تیره تر و غلیظ تر می شود. با این که “نولان” در کار های جدید ترش از جلوه های ویژه استفاده نمی کند اما جلوه های ویژه ی این فیلم که اسکار سال 2011 میلادی را از آن خود کرد بسیار زیبا و ماهرانه به کار گرفته شده است.
با این که شاید “لئوناردو دیکاپریو” تمام مهارت بازیگری خود را در این فیلم به کار نبست اما یک دوجین بازیگر محشر در فیلم حضور دارند که هریک بهترین نمایش خود را ارائه دادند “کیلیان مورفی” قطعا بهترین بازیگر فیلم است، بازیگری که بعد ها در سریال “پیکی بلایندرز” چنان درخشید که جای هیچ سخنی باقی نگذاشت. “دلیپ راو” بازیگر نقش “یوسف” با وجود حضور اندک بسیار زیبا بازی کرد. “تام هاردی” که در آن زمان شهرت فعلی را نداشت به باور پذیری کاراکترش کمک شایانی می کرد و “ژوزف گوردن” ، “مایکل کین” ، “ماریون کوتیارد” و “کن واتانابه” هر یک به زیبایی هر چه تمام تر به ایفای نقش در این فیلم پرداختند اما عمق کم شخصیت پردازی فیلم باعث نشد تا بتوانند جوایز زیادی کسب کنند. تنها نقطه ضعف تیم بازیگری را می توان “الن پیج” با نام فعای “الیوت پیج” بازیگر نقش “آریادنی” معرفی کرد که در مقایسه با این همه ستاره ی هالیوودی، بازی بی روحی ارائه داد.
شروع از سرآغاز
قطعا درک پیوستگی داستان اینسپشن در وهله ی اول آسان نیست و شرح مختصر آن به روند تحلیل کمک می کند. “دام کاب” طراحی خواب و وارد شدن به ضمیر ناخودآگاه افراد را از پدر زن سابق خود فرا گرفته و خودش را ماهر ترین دزد اسرار شخصی می داند. به دلیل شغلش و ورود به خواب های طراحی شده ی زیاد دیگر به خودی خود نمی تواند خواب ببیند و شروع به استفاده از خواب های مصنوعی و طراحی شده می کند، در این مسیر همسرش “مالی” با بازی “ماریون کوتیارد” هم به این داستان اضافه میشود و اتفاقی یا عمدی و به منظوری که در فیلم مشخص نیست با یکدیگر وارد مراحله ای برگشت ناپذیر از خواب (ضمیر ناخود آگاه) می شن، همان اینسپشن یا برزخ که این مرحله اینقدر عمیق است که زمان در آن بسیار بسیار کند پیش میرود. آن دو 50 سال را با هم در اینسپشن زندگی می کنندو دنیای خود را می سازند و در آن دنیا و در بستر خواب با هم پیر می شوند. “مالی” کمکم اینسپشن را به دنیای حقیقی ترجیه میدهد و توتم خود را در صندوقچه ای در عمیقترین لایهی ضمیر ناخوداگاهش پنهان میکند. اما “دام” میخواهد به دنیای حقیقی برگردد پس ایدهای را در ناخوداگاه “مالی” میکارد (ایده ای به این شرح: “این جهان واقعی نیست و برای برگشتن به دنیای واقعی باید خودکشی کرد.”) آن دو این کار را انجام میدهند و بیدار میشوند. به نظر نمیآید مشکلی وجود داشته باشد اما ایده ی کاشته شده در ذهن “مالی” به دنیای بیداری راه پیدا میکند، “مالی” مدام فکر می کند که هنوز خواب هستند و برای بیدار شدن باید خودکشی کرد. او نهایتا هم این کار را می کند، پلیس باور که او به دست همسرش کشته شده است پس “دام” مجبور به ترک آمریکا می شود. نکته ی کلیدی داستان برای درک پایان قصه همینجاست، در آخرین لحظات، کاب نمیتواند صورت بچههایش را ببیند ولی راهی جز متواری شدن هم ندارد.
عمق ضمیر ناخوداگاه
همهی اینها اتفاقات قبل از شروع فیلم بود که با “فلشبک”ها و خاطراتی که “دام کاب” در طول فیلم برای “آریادنیی” تعریف میکند به بیننده معرفی میشود، اما صحنهی آغازین فیلم تخته سنگهایی را نشان میدهند که مورد حجوم امواج پر تلاطم ساحل است. زمانی که در آخر فیلم متوجه میشویم در واقع آنجا “اینسپشن” یا عمق ضمیر ناخودآگاه است به این پی میبریم که صحنهی آغازین فیلم حقیقتا روایتی است از روحیات پریشان “دام کاب” … از همان ابتدا مدام فرزندان دام به تصویر کشیده میشوند ولی هیچ وقت چهرهی آنان پیدا نیست، درست مانند “توتم” که در رویا هرگز نمیافتد. اصل داستان اما از جایی شروع میشود که “دام” در یک خواب دو سطحی در پی سرقت از یک تاجر قدرتمند شرق آسیایی است. طراحی خواب گرچه کامل به نظر میرسد اما ایراداتی هم دارد، تاجر متوجه این که خواب هستند میشود و نقشه شکست میخورد، دام و تیمش موفق به فرار میشوند اما با خیانت یکی از اعضای تیم، توسط تاجر پیدا میشوند. تاجر پیشنهادی به “دام کاب” میدهد که او نمیتواند آن را رد کند.
اینسپشن را تمام و کمال میشود به همین شکل توضیح داد اما عمق فیلم چیزی کمتر از عمق ضمیر ناخودآگاه انسانی نیست، معانی و مفاهیم به کار گرفته شده در این فیلم بی نظیر است، سقوط برای رفتن به لایههای بالای هشیاری یادآوری میکند برای رسیدن به کمال باید پرتگاهها را تجربه کرد، گویی برای بیدار شدن باید از چیزهای زیادی دل کند. یک بیداری معنوی که برای آن باید پنجهی خود را از باورهایمان رها کنیم. گیری که باید برطرفش کنیم. متاثر شدن لایههای ناخودآگاه از یکدیگر میآموزد که آنچه هستیم ثمرهی آن چیزی است که بودهایم، مانند مجسمهسازی که هر تراشی که میدهد در واقع واکنشی است به کنش قبلی. کاشتن ایده در منتهای غیر هشیار فرد به ما میفهماند که برای تغییر دادن خویش باید از زیر بناها شروع کنیم. “اینسپشن” مانند یه هزارتوی پر گیر و گور است، جنگیدن برای پیدا کردن راه وسط لایههای پنهان واقعیت و رویا، کاریست که “نولان” با بیننده میکند. به قول “راجر ایبرت” : “این فیلم بیشتر به یک شعبدهی نفسگیر شبیه است تا به یک فیلم.”
تعلیق دائمی در طول فیلم
پیشنهاد تاجر ؛ تلقین نوعی اندیشه به ناخودآگاه رقیب تجاری خود، آقای “فیشر” است و در قبال آن بازگشت دام را به آمریکا، نزد فرزندانش را وعده میدهد. “دام” که به خاطر حضور “مالی” در اعماق ضمیر ناخوداگاه خود، دیگر قادر به طراحی خواب نیست، به دنبال یک طراح خواب با استعداد به پاریس سفر میکند. پدرزن سابق “دام” او رابه دختری به نام “آریادنی” معرفی میکند. “دام” از “آریادنی” میخواهد هزارتویی طراحی کند که برای حل کردن آن بیش از یک دقیقه زمان لازم باشد، “آریادنی” این کار را انجام میدهد و وارد تیم خواب نوردی “دام” میشود. نهایتا “دام” با یک تیم پنج نفره به همراه تاجر (کارفرما) و آقای فیشر (سوژه) وارد خوابی طراحی شده میشوند، شخص “فیشر” اطلاعی از این قضایا ندارد پس تیم تلقین، خودشان را محافظین ضمیر ناخودآگاه “فیشر” معرفی کرده و با او وارد یه خوابی سه سطحی میشوند. اما به خاطر دُز بالای داروی خوابآوری که در بیداری (داخل هواپیما) مصرف کردهاند. مردن در آن خواب به معنی بیدار شدن نیست بلکه وسیلهای است برای اسارت در سرآغاز ضمیر ناخودآگاه.
“کریستوفر نولان” ما را به عنوان بینندهی این فیلم با کاتها و جامپهای متعدد بین مراحل اول تا سوم خواب سرگردان میکند، گاها حتی نمیشود کاملاً مطمئن بود که رابطهی رویا و واقعیت چیست اما دام در سکانسی توضیح میدهد: “آن رویایی که به نظر میرسد ساعتها به طول انجامیده تنها چند لحظهی کوتاه زمان برده است.” به همین دلیل “دام” و “مالی” توانسته بودند سالها با هم در اینسپشن زندگی کنند چرا که هر چه لایههای خواب پایینتر میروند نسبت زمان پیچیدهتر میشود. در این این فیلم حتی اجسام صلب هم در نوسان هستند، خیابانها مانند خود فیلم خط مستقیم ندارند و بسیار دیده میشود که شخصیتها درست مانند بیننده معلق و بلاتکلیف هستند. این فیلم یک ماز پیچیده، بدون خطی مستقیم است. درست مثل یه خواب، چیزی شبیه به ضمیر ناخوداگاه. تصویر سازی “نولان” و حس تعلیقی که در سراسر طول فیلم بیننده را همراهی میکند اینقدر دقیق و ظریف به کار بسته شده که نکتهی منفیای ندارد. بی قصد و قرض این فیلم شاید جزو 10 تا فیلم برتر تاریخ سینمای جهان باشد. سخن ساده ست اما به پیچیدهترین شکل ممکن بیان شده است.
تیم مردانه، نگاه زنانه
این فیلم با تیم اکثرا مردانه ساخته شده ولی ماهیتی به شدت زنانه دارد، نولان از بخشهای زنانهی وجود خود برای نوشتن و کارگردانی این فیلم در سطح بالایی استفاده کرده است. خود تلقین یه حرکت زنانهست. کاشت ایده در ذهن یک نفر کاری ظریف می باشد که بیشتر خانمها انجام میدهند. مردان عموما مشخصتر و با توضیح همهی جوانب عمل میکنند. خانمها درست مانند فیلم، پر از پیش مقدمه هستند و چند مرحلهای فکر میکنن، شش عدد تلقین شده به “فیشر” در مرحلهی اول خواب، دستکاری کردن رابطهی او با پدرش در مرحلهی بعدی، القای این که داخل گاوصندق چیزی مهم باید باشد، و ارائهی تصویری متفاوت از پدر و تحت تاثیر قرار دادن احساسات کاری به نظر زنانه میرسد. اگر تیم بازیگری نولان از خانمهای بیشتری تشکیل شده بود، اگه Casting در این مورد خاص یه کم بهتر عمل میکرد، اگر سناریو، بیننده را با شخصیت زن دیگری هم بیشتر درگیر میکرد، اگر کار موسیقی متن را به موزیسین خانم میسپردند شاید حتی فیلم بهتری هم ساخته میشد.
موسیقی متن
صحبت از موزیک شد . نمیشود از کنار “هانس زیمر” به راحتی گذشت. نه چون آهنگ ساز خوبی است، اتفاقا برعکس چرا که به شدت مشکل خلاقیت دارد. شاخصترین کار او را “دزدان دریایی کارائیب” میدانند. کاری که سبب اخراجش از کمپانی “دیزنی” به دلیل عدم خلاقیت شد چرا که تمامی کارهای “کلاوس بدلت” را کپی کرد هر چیزی هم که خودش اضافه کرده است به شدت مختصر و نا زیباست به جز یک استثنا، قطعهی at the worlds end این قطعه را نقطهی عطف زندگی هنری “زیمر” میدانم. ملودی تکرار شوندهای که درست به اندازه استفاده میشود به گونهای ایدههای آهنگسازی “کلینت منسل” را ادامه داده و در اینسپن و قطعهی پایانی به اسم time به پختگی میرسد. پس چرا این میزان از موفقیت در “زیمر” دیده میشود؟ چون او انتقال حس را به خوبی انجام میدهد و این مهمترین کاریست که آهنگساز فیلم باید بتواند بکند اما او هم مانند دیگر اجزای فیلم گیر کرده است، جایی در همان at the worlds end گیر کرده است. مقایسهی time با آن قطعه چندان سخت نیست. همین گیر کردن باعث میشود “زیمر” بهترین گزینه برای آهنگسازی “اینسپشن” باشد. این بار قرار نیست گیر فیلم با موسیقی متن باز شود بلکه موزیک باید این گره را کورتر کند.
شخصیت اصلی داستان
در انتها “دام” و تیمش موفق به کاشتن ایده در ضمیر ناخودآگاه فیشر میشوند اما طی این عملیات مشکلاتی هم به وجود میآید، آقای فیشر قبلا آموزشهای لازم را داشته و در خواب سپر دفاعی ناخودآگاه او فعال شده و به محاجمین حمله میکند و تاجر (کارفرما) را میکشند … خود “فیشر” هم توسط “مالی” که من او را تجسم منفی ناخودآگاه خود دام میبینم کشته میشود. به همین خاطر “آریادنی” و “دام” برای برگرداندن آن دو مجبور میشوند به لایهی پایینتر و برگشت ناپذیرتری از ضمیر ناخودآگاه بروند … آنجاست که مالی یک بار دیگر ظاهر میشود و قصد دارد به “دام” بقبولاند که اینسپشن دنیای حقیقی است و دنیای هشیاری فقط یک خواب، این اتفاق داخل ضمیر ناخوداگاه “دام” میافتد گویی خود دام هم دوست دارد که این ایده را پرورش دهد، او نیز دلش برای “مالی” تنگ است و بارها این را به بازتاب مالی در ضمیرناخوداگاهش میگوید. انگار “دام” در ناخوداگاه خودش مالی را به شکلی خلق کرده که باعث اسارت مجددش در “سرآغاز” شود. “دام” بین دیدن صورت بچههایش و ماندن نزد مالی، در یک انتخاب بینهایت سخت، گیر کرده است.
“نولان” با این پیچش احساسی به ما تقلب میرساند که چرا “دام” برای خطر کردن در مورد سرآغاز انگیزه دارد. اندوه و احساس گناهی که در مورد همسرش حس میکند فقط بخش هشیارانهی شخصیت دام را تشکیل میدهد، در لایههای پایینتر شاید “دام” اصلا نمیخواهد بیدار بماند. کاملا مشخص است که “نولان” در زمان نوشتن اینسپشن شخصیت “مالی” را به شکل یه آهنربای احساسی به کار گرفته است و از عشق “دام” به عنوان ابزاری برای متعادل کردن فضای داستان استفاده میکند، کاری که باید با تعداد بیشتری از کاراکترهایش انجام میداد تا بیننده حداقل در قسمتهایی از فیلم فرصت آزاد شدن از این تعلیق و مقداری استراحت فکری را داشته باشد چرا که همه چیز در اینسپشن در نوسان و تغییر است به جز “مالی” و خواسته اش، خواسته ای که همان خواستهی ناخوداگاه “دام” است، اصلا مالی خوده “دام” است چرا که در ضمیر “دام” حضور دارد.
پس با جدیت میگویم که اصلیترین شخصیت داستان “مالی” است، اگر “مالی” را از اینسپشن جدا کنیم چیزی برای تحلیل وجود ندارد، “کریستوفر نولان” این را به خوبی میداند اما ناجوانمردانه تمام بار معنایی داستان را روی شونههای شخصیت “مالی” قرار میدهد. دیگر کاراکترهای قصه فقط در حال تلاش برای وفادار ماندن به ژانر اکشن فیلم هستند و به همین خاطر اینسپشن صحنههایی هیجان انگیز را با توجه به استانداردهای خیلی بالایی خلق کرده است که تماشاچی عام را راضی نگه میدارد و در کنارش حرف خود را با زمزمه مآبانه به دیگران میگوید.
زمان به پایان رسیده است
تیم تلقین کننده باید مراحل بیداری را یکییکی طی کنند اما “دام” تصمیم میگرد که بماند، نه برای بودن با همسرش بلکه برای نجات تاجر (کارفرماش) او “اینسپشن” میررود و حالا دوباره صحنهی آغازین فیلم: “دام” در ساحلی بیدار میشود که پر از سربازان شرق آسیایی است، آنها او را پیش پیرمردی سالخورده میبرند که همان “تاجر” است، او سالها در اینسپشن زندگی کرده و در آن مسن شده است. “دام” میرود که گیر تاجر را از بین ببرد تا شاید تاجر هم بتواند گیر “دام” رو بر طرف کند. “دام” به تاجر یادآوری میکند که این دنیا واقعی نیست و برای رهایی از آن باید خودکشی کرد. تاجر دست به اسلحه میبرد اما نولان به ما نشان نمیدهد که بعد از آن چه اتفاقی میافتد … ناگهان “دام” را بیدار میبینیم که به کشورش برگشته است. مورد استقبال پدرزنش قرار میگیرد و به خانه و پیش بچههاش میرود، او که باور نمیکند بیدار باشد توتم “مالی” را به چرخش در میآورد اما قبل از آن که بفهمد خواب است یا بیدار بچههایش رو به او میکنند، مستقیم نگاهش میکنند و او خوشحال به سوی آنها میدود. دوربین به روی فرفره زوم میکند، ببیننده هر لحظه منظر افتادن آن و اثبات بیدار بودن “دام” است اما فیلم در حین چرخیدن فرفره به پایان میرسد تا مشخص نشود که “دام” بیدار شده است یا همچنان خواب میباشد. تفاوتی هم نمیکند؟ “دام” به اون چیزی که میخواست رسید، بچههایش را دید و در آغوش گرفت. جز این چیزی برای او هم مهم نبود.
اینسپشن مثل یه فنر است که مدام فشورده میشود، ماموریتها شکست میخورند و فنر فشوردهتر میشود، شخصیتها وارد مراحل خواب میشوند و فنر فشوردهتر میشود، اسرار کاب هویدا میشود و فنر فشوردهتر میشود، تیم عملیات بیدار میشود و فنر فشوردهتر میشود، “دام” از اینسپشن خارج “میشود/نمیشود” به هر حال فنر باز هم فشردهتر میشود، توتم برای آخرین بار شروع به چرخش میکند و فنر باز هم فشوردهتر میشود و نهایتا وقتی که دام صورت دخترش را میبیند این فنر رها میشود، نفسی که گویا در تمام مدت فیلم حبس شده بود آزاد میشود و احساسات مورد اصابت این فنر قرار میگیرند … نولان با نشان ندادن افتادن فرفره به روند صعودی فیلم ادامه داد و فلسفهی اینسپشن را لگدمال نکرد، او به حق نویسندهی قهاری است، ایدهی جدیدی داشت و سالها آن را پرورش داد تا به ثمر بنشیند، اون هزارتویی طراحی کرد که برای بیرون آمدن از آن به بیشتر از یک دقیقه زمان نیاز داریم.
.
ادامهی این متن در حال ویرایش است…